نوشگاه
جایی برای دُمی به خمره زدنبایگانیِ جون, 2011
از فیسبوک خوشم نمیآید
از شما چه پنهان، عمر فیسبوکی من از وقتی شروع شد که پاگذاشتم به دیار کفر و الحاد. قبلش حسوحال فیسبوک و اینها نبود. نه حوصلهی خالهزنکی و فضولیِ دیدنِ عکسِ دماغِ یارو بعد از عمل بود، نه انگیزهی ردکردن فیلتر و فرستادن پست و نرسیدن و بازفرستادن و بازنرسیدن و اینها. خوارجی که شدیم، بنا به سنت ناگفته-نانوشتهای، پروفایل فیس بوک باز کردم تا پیش از همه اینکه پزبدهم که چقدر همه چیز اینجا خوب و خوش است و آییی.. ملت! بسوزید که ما چقدر اینجا صفا میکنیم.
یک مدتی گذشت و دیدم عجب…، چه بخواهم و چه نخواهم، تصویر فیسبوکی من بهتر و شیکتر از زندگی واقعی من است. چه بخواهم و چه نخواهم، دارم نشان میدهم که بیشتر خوشحال و خوشتیپ و خوشفکر و خوشاخلاق و خوشگذران و خوشسفر و … خلاصه اینکه خوشتر از واقعیتی هستم که هستم. نه فقط من، که کلی از آدمهایی که میشناسمشان هم فیسبوکی، خیلی خوشتر از خودشان هستند. آدمهایی که میدانم که اینطوری نیستند.
توی فیس بوک جایی برای دوستهای صمیمی و صمیمیتِ دوستیها نیست. نمیشود همان شوخیای که همیشه با دوستِ عزیزی داشتی را باهاش داشته باشی و بهش بگویی: «کـ… تو که ن… رو گـ… توی جـ… با خـ….» و یکهو پنجاهتا دماغ خودشان را نچپانند توی گپ دوستانهی آدم. اینجوری کمکم دوست و دوستیهای صمیمی آدم هم تقلیل پیدا میکند به یک رابطهی آشنایی کمبو و خاصیت. یک چیز بیعطر و مزه که برای خالی نبودن عریضه و رفع کُتی بهدرد میخورد. یک بهترین جواب برای: «تازه چهخبر؟» همین.
در عوض تا دلتان بخواهد جا هست برای دوستیهای معمولی. اینکه فلانکس را که آخرین بار بیست سال پیش همکلاسیتان بوده را ببینید و توی پروفایلش سرک بکشید و عکسهای خوشحالیاش را ببینید و گوشی دستتان بیاید که آها… ظاهرا طرف اینجوریهاست. همینجور هم اگر کسی ازتان پرسید چه خبر، حوالهاش بدهید به پروفایل فیسبوکتان تا برود ببیند که چه ژست و نقابی روی صورتتان کشیدهاید، چقدر خندانید و کجاها سفرکردهاید و چهجوری پشت میز کارتان مینشینید و خانهتان چه شکلی هست و ماشین چی دارید.
همهی اینها یک طرف، یک مشت خالهزنک بازی و علافی هم به وفور رایج هست که آیا مَثَل، شما ایشان را با یک کیلو هویج معاوضه میکنید؟ پاسخ من بلی، برندهی دورهی قبل آقای احمد پشگلکوب 1000 دلار، یا اینکه یک اتفاق جگرخراش توی ایران بیفتد و بلافاصله آدمها مسابقه بگذارند تا هرکس یک گوشه از لای پرده را بالابدهد تا گامی بردارند هرچند کوچک از همزدن ماوقع، یا چند تا جملهی خوف منتشر کنند از گابریل گارسیا و پائولو و ناپلئون و فردریک و جک و عمه بتول که مثلا فرمود: خواستم برم پیش خدا، بین راه خسته شدم، گفت بیا رو کولم باقی راه رو خودم میبرمت و من زارزار گریه کردم!
خلاصه اینکه خیال میکنم فیسبوک، ما آدمها را احمقتر و سادهتر از آن چیزی که هستیم نشان میدهد. میگذارد ما برای علائقمان لایک بفرستیم؛ اما برای چیزی که دوستش نداریم اجازهی دیسلایک نمیدهد. هر از گاهی قالب و قیافهی یک گوشهای از خودش را عوض میکند و با زبان خوش از ما میخواهد که آنرا انتخاب کنیم؛ وگرنه مجبور به انتخابمان میکند. شعور آدم را دستِ کم میگیرد، پیچیدگیهای ما را سادهسازی میکند، جوری که کموبیش همه شبیهِ هم میشویم. یک موجودِ تیتیش و مامانی و ناز، یک عکس پرسنلی از خودمان برای دیگران، گیرم با قدری عطر و مزه، به مقدار مجاز.